باران باران ، تا این لحظه: 15 سال و 3 روز سن داره

شور بودنم

معذرت خواهی

باران امشب وقتی بابا ازت خواست از من مغذرت خواهی کنی اومدی و گفتی مامان ببخشید وقتی شما ناراحت می شی منم ناراحت می شم اینجا حرفت که رسیدی زدی زیر گریه و ادامه دادی کارت اشتباه بود که منو دعوا کردی اشک توی چشمام جمع شد و بغلت کردم و کلی گریه کردی. دوست دارم ...
18 آذر 1390

کلاس زبان

بارانم ! یه کلاس زبان داریم روزا توی یک گوشه اتاقت . بچه های کلاس سه چهارتا عروسک کوچیک و بزرگ ، یک قورباغه ، یک فیل ، دوتا خرسی دختر و پسر و یک دونه سگ پولیشی البته همراه با تو و رایان . معلمتون منم که لذت بخش ترین کلاس دنیا رو دارم . کتابتون کتاب tiiny talk است که هستی بهت هدیه داده . خلاصه من کلاس رو شروع می کنم و رایان هم بدو بدو عاشق فیل توئه می یاد که فیل رو برداره و تو هم با جدیت تمام به قول خودت مظاوبی(مواظب) که رایان فیلی رو برنداره. کلاس ما هم همون موقع تموم می شه. کلاس جدی تر و رشد دهنده تر از این کی دیده؟
17 آذر 1390

پرسش از عزاداری محرم

روز عاشورا نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون مراسم عزاداری عاشورا تماشا می کردیم . گفتی مامان چرا اینا سینه می زنند گفتم جون که ناراحتند گفتی چرا ؟ گفتم برای اینکه هزار سال پیش  یکی خیلی ناراحت شده و اینا به خاطر ناراحتی او  هزار ساله ناراحتند گفتی چرا ناراحته گفتم نمی دونم برای اینکه یه ارزشی ضد ارزش شده و این ماییم که اونو ضد ارزش کردیم و خودمون هم از کرده ی خود ناراحتیم.
17 آذر 1390

بستنی بزرگ یا کوچیک

باران قشنگ من و بابات تا این جای کار که البته خیلی هم سخت بوده خیلی تلاش کردیم که تو رو گول نزنیم به هیج وجه . وعده الکی هم هرگز به تو ندادیم . زمانی که پات آسیب دید و ما رفتیم  پاتو گچ بگیریم به تو گفتم اگه همکاری کنی و اجازه بدی آقای دکتر پاتو گچ بگیره برات یه بستنی بزرگ می گیرم . و تو خیلی منطقی و معقول جواب دادی من یه بستنی چوچیک می خوام بستنی بزرگ رو برای خودت بخر . من همیشه مست  اون زبون قشنگتم.
17 آذر 1390

مامانم دعواییه

"مامانم دعواییه" این جمله رو اصفهان که بودیم به مامان بزرگ گفته بودی که آره مامانم دعوائیه و من دعوا می کنه . نمی دونم با چه توانایی زبانی صفت دعواییه رو ساختی . به تو گفتم باران خانوم توی عمر مامان بزرگ و خودم و خودت هرگز هرگز هرگز مامان به آرومی من پیدا نمی کنی . من تا تو یک سالت شد و تمام خونه و کابینت و ظرف و غذا رو ریختی یک باران هم دعوات نکردم و این به نظرم یک رکورد که هیچ جا ثبت نمی شه . مامانی من دوست دارم و بدون که اگه گاهی خیلی گاهی به ندرت دعوات می کنم برای اینه که خیلی دوست دارم و برات وقت می ذارم چرا که تو برام از وقت عزیزتری.  
17 آذر 1390

قوطی پاستل

اما قصه قوطی پاستل اینه که تو عاشق نقاشی هستی و همیشه این قوطی پاستل هات دسته از این ور به اون ور . ناگفته نمونه که پاستل ها رو از دست رایان تو قوطی ریختیم که درش بسته بشه و هی اونا رو توی دهنش نکنه . سرت رو درد نیارم . همیشه تو و رایان سر این قوطی دعواتون میشه چرا برای این که مزه این پاستل ها رفته زیر زبونش و  علاقه ی فوق العاده ای به پاستل ها پیدا کرده . چند روز پیش که تو خواب بودی دلی ازغذا در اوورد و حسابی پاستل میل فرمود  . دوست دارم نقاش کوچولوی من .
17 آذر 1390

کتاب خوانی باران

باران توانا توی این سن که تقریبا 2سال و نیمه تو بعضی از کتاب ها رو می تونی بخونی . نه اینکه با حروف آشنا باشی نه . فقط کل مطالب کتاب رو با توجه به عکس ها حفظ هستی این کتاب ها عبارتند از : کتاب های آنا کوچولو که 4 جلدند . کتاب کشتی کوچولو سو ته یف که بابا چند شب پیش خوند و  تو  اشتباهاش رو درست کردی . کتاب جوجه مرغ و جوجه اردک سوته یف . البته تو همه ی کتاب ها رو برای عروسکات و خرسیت  توضیح می دی ولی این کتابها رو واقعا بلدی . دوست دارم .
17 آذر 1390

لذت از لذت

باران طلا ! چند روز پیش از خواب بیدار شدی و خواستی که توی بغل من بخوابی . من هم از روی تختت بلندت کردم و در آغوشم خوابیدی . بعد پیش خودم فکر کردم که چقدر از در آغوش من بودن لذت می بری یاد خودم افتادم که تا قبل از ازدواجم توی پای مامان بزرگ می خوابیدم و چه لذتی می بردم . راستش رو بخواهی ما خیلی از این لذت ها توی زندگی نبردیم علتش رو هم هم می دونم و هم نمی دونم . ما رو یک جورایی از احساساتمون دور نگه داشتند . حس توی دوره ما خیلی چیز جالبی نبود . یک چیز ناشناخته بد بود . فرقی نمی کرد خوب یا بد . یادمه حاج بابا اگه می فهمید که ما داریم گریه می کنیم آنقدر ناراحت می شد که دعوامون می کرد . ما باید اینجوری وانمود می کردیم که همه چی آرومه و ما خیلی خ...
17 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد