باران باران ، تا این لحظه: 15 سال و 3 روز سن داره

شور بودنم

روضه رفتن باران

باران گلی مامانت خوب یا بد خیلی اهل روضه رفتن نیست چرا و برای چی بماند و بگذریم. چند شب پیش خونه ی مامان جون بودیم . عمه ها که همشون رو خیلی دوست داری داشتن می رفتند روضه . شما هم راهی شدی و باهاشون رفتی روضه . بعد از برگشت از روضه فهمیدیم که بهتون خیلی خوش گذشته و در حالی که آقایی طی مراسمی خیلی گریه می کرده شما به خیال اینکه صدای خنده است و نه صدای گریه کلی خندیده بودی و کلی خندانده بودی . خلاصه وقتی اومدی خواب بودی و بغلت کرده بودند. تو هم ناراضی که چرا اومدید . خانوم گلی روضه رفتن قبول !
15 آذر 1390

یک روز با باران

باران گلی امروز خیلی خوش گذشت . امروز جمعه بود . طبق روال عادی 7-7.30 بیدار شدی . صبحانه عدسی داشتیم . خاله سمیه هم اینجا بود . کمی بعد از صبحانه  رفتیم بیرون خرید میوه و صیفی جات از تره بار . اونجا تو کیف پول من به دست مادر خرج شده بودی و فروشنده ها چه لذتی می بردند که از دست تو پول بگیرند . بعد رفتیم و 2 تا بستنی خریدیم یکی وانیلی برای تو و یکی قهوه برای من . رفتیم توی پارک  توی آفتاب نشستیم و خوردیم . نصف های بستنی مون بودیم که پیشنهاد دادی بستنی ها مون رو عوض کنیم . من خیلی خوشم اومد و در کمال ناباوری تو تمام بستنی قهوه ی منو تا ته خوردی . بعد رفتیم توی پارک بگردیم تو به آسمون به درختا به گلا به برگ ها به خورشید به همه گفتی که ...
13 آبان 1390

خواب دیدن باران

نور وجودم باران! دیشب                                                                                                                                                                                   &nbs...
29 مهر 1390

کشف بازی جدید

چند روز نشسته بودم که شنیدم از توی اتاقت صدای چکش کاری می یاد. اومدم سراغت دیدم دار پاستل های نقاشی تو با چکش خرد می کنی. برات توضیح دادم که اگه می خواهی با پاستل هات نقاشی کنی بهتره این کار رو نکنی . بعدش فکر کردم یکی از ا هداف  بازی و نقاشی توی این سن هماهنگی عضلات دست و چشم است و خوب کاری که می کردی همین بود . به بازیت ادامه دادی تا اینکه دیدم چکش رو که بر اثر ضربات روی پاستل ها رنگی شده رو می کوبی روی دفترت و یک شاهکار هنری نتیجه ی تلاش های تو بود. هنرمند من تو هونری.
29 مهر 1390

شاهنامه خوانی

باران  خانوم تو از وقتی که 2ماهه بودی و توی شکم من بودی شاهنامه خوانی ما رو گوش می دادی و یه جورایی عضو کلاس شاهنامه خوانی بودی . الان هم گاهی میری پیش استادمون و تجدید دیدار می کنی . این روزها هم شروع کردی به حفظ کردن شاهنامه : به نام خداوند جان و خرد    کزین برتر اندیشه بر نگذرد خداون نام و خداوند جای    خداوند روزی ده رهنمای  خداوند کیهان و گردان سپهر     فروزنده ماه و ناهیدو مهر..... تا اینجا رو می خونی و نمی دونی که چقدر به خودت می بالی!
28 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد