یک روز با باران

باران گلی امروز خیلی خوش گذشت . امروز جمعه بود . طبق روال عادی 7-7.30 بیدار شدی . صبحانه عدسی داشتیم . خاله سمیه هم اینجا بود . کمی بعد از صبحانه  رفتیم بیرون خرید میوه و صیفی جات از تره بار . اونجا تو کیف پول من به دست مادر خرج شده بودی و فروشنده ها چه لذتی می بردند که از دست تو پول بگیرند . بعد رفتیم و 2 تا بستنی خریدیم یکی وانیلی برای تو و یکی قهوه برای من . رفتیم توی پارک  توی آفتاب نشستیم و خوردیم . نصف های بستنی مون بودیم که پیشنهاد دادی بستنی ها مون رو عوض کنیم . من خیلی خوشم اومد و در کمال ناباوری تو تمام بستنی قهوه ی منو تا ته خوردی . بعد رفتیم توی پارک بگردیم تو به آسمون به درختا به گلا به برگ ها به خورشید به همه گفتی که " مامان هزار تا دوستم داره" . رفتیم با وسایل ورزشی ماهرانه بازی کردی و به خانومی که ازت پرسید دختری دیگه ؟  جواب دادی پسرم. داشتیم می رفتیم که بند کفشم باز شد ایستادم بند کفشم رو ببندم که دیدم تو هم پاتو بالا اوردی و چسبش رو بازکردی و دوباره بستی. بعد رفتیم فوتبال دستی بازی کردیم . چند تا گل تو چند تا گل من. حالا دیگه نوبت سرسره بازی بود گفتی چرا سرسره ها آبی نیست گفتم می گم آبیش کنند گفتی من زردم دوست دارم (سرسره ها زرد بود) . دیگه نوبتیم که بود نوبت دستشویی رفتنت بود داشتیم از دستشویی بیرون می اومدیم که یه عالمه بلوط دیدیم . تو با علاقه همه ی بلوطهای ریخته رو جمع کردی . بعدش کلی برگ جمع کردیم که باهاش توی دفتر نقاشیت کلاژ درست کنیم. وقت قایم موشک بازی بود من می میرم برای  ده بیست سی چل خوندنت . من باید همش یک جا قایم می شدم . و تو همش یک جا.رفتیم نزدیک حوض پارک با برگ ها قایق درست کردیم و با اونا  کجاها که نرفتیم. کل پارک رو گشتیم . خواستیم بریم خونه که مخالفت کردی . رفتیم از توی ماشین انگور آوردیم و شستیم و نشستیم باهم خوردیم. چه قدر چسبید . هوا عالی . آفتاب پاییز با منظره ی کوههای پر برف . حسابی گرسنه بودیم رفتیم باهم یه رستوران کوچک نزدیک خونه و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم. دوتا بادکنکم گرفتی . باران با تو که هستم نیستم. با تو  زمان هرگز روزمره نخواهد شد. تولدت مبارک