پیری و مرگ
باران خانوم یکی دیگه از رفتارهای عجیب تو اینه که جدیدا به خاله فاطمه گیر دادی که توکه پیر هستی و تنها چرا نمی مری(نمی میری). دیروز بهش گفته بودی که چرا همسر نداری و تنهایی . خاله گفته برات که شوهرم بعد از یک مسافرت توی راه مرد و تو گفته بودی چرا تو نمردی . پس تو کی می میری؟ واقعا نمی دونم چرا پیری و مرگ رو کنار هم قرار می دی. نمی دونم این توالی پیری و مرگ از کجا توی ذهنت افتاده . خدا رو شکر توی این چند سال اخیر ما چنین اتفاقی رو هم نداشته ایم. اصلا نمی دونم چه تصوری از مرگ داری . یادمه یک بار گریه کرده بودی که من نمی خوام بمیرم چون اگه بمیرم دیگه نمی تونم پیش شما برگردم درست روزی که از بابا پرسیده بودی من می تونم بعد از این که مردم حیوون بشم که البته بیشتر مقصودت خرگوشت بود که خیلی دلت براش تنگ شده بود.با بزرگتر شدن تو این وبلاگ پر از نمی دونم هایی می شه که من برای پاسخ پیدا کردن براشون ناتوانم. نمی دونم چه جوری بهت بگم که صحبت از مرگ به این راحتی نیست و یا حداقل ما آدم بزرگ ها درباره اش این قدر راحت حرف نمی زنیم و تو اگه چیز خاصی درباره اش می دونی به من هم بگو. نمی دونم واقعا نمی دونم شاید مرگ هم به همون راحتی باشه که باران درباره اش حرف می زنه. شاید اگه مرگ رو اینقدر راحت بپذیریم جور دیگری زندگی کنیم. شاید مرگ همون لحظاتی است که برای بودن تقلا می کنند و ما بی اعتنا از کنارشان عبور می کنیم.شاید... . زندگی ات پر از زنده بودن!