نارنگی های بهم چسبیده
باران خلاق دیروز داشتی نارنگی می خوردی. (آخه نارنگی خیلی دوست داری. چند روز پیش که خونه ی باباحاجی بودیم اومدی توی گوشم گفتی اگه نارنگی ات رو نمی خوای بده به من. این اولین بار بود که می یومدی توی گوش من یواشکی حرف می زدی . من خیلی خوشم اومد و نارنگی رو دادم بهت) یکی یکی نارنگی ها رو از هم جدا می کردی و می گفتی این خواهرشه این داداشه تا رسیدی به دوتا نارنگی که از هم جدا نمی شدند یک دفعه گفتی مامان اینا بابا و مامانشونند که به هم چسبیدند و از هم جدا نمی شند. من درشگفتم از درک زیبای تو از محیط اطرافت!
نویسنده :
مامان
16:22