باران باران ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

شور بودنم

نارنگی های بهم چسبیده

باران خلاق دیروز داشتی نارنگی می خوردی. (آخه نارنگی خیلی دوست داری. چند روز پیش که خونه ی باباحاجی بودیم اومدی توی گوشم گفتی اگه نارنگی ات رو نمی خوای بده به من. این اولین بار بود که می یومدی توی گوش من یواشکی حرف می زدی . من خیلی خوشم اومد و نارنگی رو دادم بهت) یکی یکی نارنگی ها رو از هم جدا می کردی و می گفتی این خواهرشه این داداشه تا رسیدی به دوتا نارنگی که از هم جدا نمی شدند یک دفعه گفتی مامان اینا بابا و مامانشونند که به هم چسبیدند و از هم جدا نمی شند. من درشگفتم از درک زیبای تو از محیط اطرافت!
2 آبان 1392

باران و گربه های خونه ی ما

باران طلا! امروز داشتی با بابا و رایان می رفتی خونه ی باباحاجی  از توی حیاط برگشتی که کفش بپوشیمن کفش هات رو برات اووردم یک دفعه گفتی مامان اینقدر گربه های این جا رو نترسون آخه اینا گناه دارند.گاهی احساس می کنم تو  ذهن منی . خیلی وقت ها هر چیزی که به ذهنم می رسه رو می گی. آخه خودم هم هر باز که گربه ها رو می ترسونم به این فکر می کنم که آخه چکار دارند به من ؟ ولی بازم شرطیشدم و می ترسونمشون . البته یک دلیلش هم پررویی گربه هاست که دوبار اومدند توی خونه و یک بارش رایان خیلی خیلی ترسیده . خندیدم و گفتم باشه. باران تو عاشق حیوونایی . تو تابستون امسال یک خرگوش داشتی که چون گربه توی باغ دماوند بهش حمله کرد زخمی شد و مرد. البته ما به تو گفت...
2 آبان 1392

مامان خسته شدم دهنم تف ترد

قربون حرف زدنت بره مامان! پریشب داشتم با دوستم حرف می زدم یک چیزی رو هی تکرار می کردی و من که گرم صحبت بودم متوجه نمی شدم یک دفعه با حالت استیصال گفتی " مامان خسته شدم دهنم تف ترد(کف کرد)" بعد از این جمله ی قصار تو بمب خنده بود که توی خونه منفجر شد. خنده ی تو خیلی وقته موسیقی با شکوه این خونه شده .
13 مرداد 1391

مامان اگه نمی شوریش من بیام بشورم.

  " مامان اگه نمی شوری من بیام بشورم " این جمله رو چند روز پیش که رایان پی.پی کرده بود و اومده بود پیشم که بشورمش گفتی .من تو آشپزخونه بودم و رایان پیشم و شما مثل یک مامان مهربون از توی اتاقت داد زدی که "مامان رایان پی.پی کرده اگه نمی شوری من بیام بشورمش آخه من مامانشم"  
13 مرداد 1391

اتو کردن من و باران

باران بارانی !من اتو کردن رو خیلی دوست ندارم اما اتو کردن با تو یک تجربه ی بارانیه. اتو کردن ما باهم اینطوریه که من لباس ها رو می یارم و شما یکی یکی لباس هارو برمی داری صاف می کنی با آبپاش که توش کمی هاله (مایع نرم کننده )هم ریختیم به لباس  ها آب می پاشی. بعد تحویل من می دی و من اتو می کنم. بعد هم می ذارم به چوب لباسی و شما می ری توی کمدت آویزون می کنی یا اینکه توی کشوی لباس هات می ذاری . وای که نمی دونی چقدر اتو کردن با تو کیف داره . فکرش رو بکن اتو کردن با باران !
13 مرداد 1391

اشکالی نداره

  باران خانوم شما جمله­ ی اشکال نداره رو توی این سه سال زندگیت بارها و بارها شنیدی . چه اون موقع که کوچیک بودی و پی. پی می کردی و گریه می کردی .چه  اون موقع که نشستی و دستت به هر آنچه می خواست نمی رسید و گریه می کردی و من بهت می دادم . چه اون موقع که در کنار تو می نشستم وکتاب می خوندم و تو با دست های کوچکت صفحاتی رو پاره می کردی. چه اون موقع که راه افتادی و دائم زمین می خوردی و من منتظر می ماندم که خودت بلند بشی .چه اون موقع که پاستل رو بر می داشتی و دیوارها رو رنگ می کردی .چه اون موقع  که شروع کردی غذا خوردن و همه ی غذاها رو روی زمین می ریختی .چه اون موقع که توی پارک یا هر جای دیگه خودت رو به همه جا می مالیدی و کثیف می ...
13 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد