باران باران ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

شور بودنم

کادوی روز مادر

عمه زری بهت زنگ زده بود که باران برای روز مادر چی می خوای بخرم به مامانت بدی . شما هم گفته بودی " کیک . براش کیک می خرم " عمه هم گفته یه کادو بگو و تو هم گفته بودی " کتاب . براش کتاب بخر . دوتا . من و رایان دوتا هستیم." و خاله نفیسه زحمت کادو ی منو کشیده بود . سپاس از کادوی روز مادر . ...
15 خرداد 1391

دست گیری از کوچکترها

باران تو عاشق اینی که دست بچه های کوچیک رو بگیری . چرا ؟واقعا نمی دونم . شاید احساس حمایت گرانه ات خیلی قویه. چون می بینم که وقتی دستشون رو می گیری یه خنده توی صورتشون می کنی و خودت رو دولا می کنی که هم قد اونا بشی بعد با دوتا دست دستشون رو نگه می داری و وقتی یک دستشون رو توی دست گرفتی یک دستت رو رها می کنی . جالب این جا که وقتی می گم باران دست بچه ها رو رها کن . می گی " خودش می خواد دست من رو بگیره " . قربون محبتت برم والا چی بگم؟
15 خرداد 1391

عادات غذایی باران

کار-درست مامان ! نمی دونم تا به حال درباره ی عادت های غذاییت چیزی گفتم یا نه . شما بر خلاف بچه های این دوره , اصلا تمایلی به خوردن تنقلات تبلیغی نداری . نه چیپس و نه پفک و نه حتی کیک و پفیلا . عاشق  غذایی و اگه ساعت میان وعده ات یک کم جابه جا بشه دیگه غذا نمی خوری . برای همین سعی می کنم که بستنی رو بعد از غذا بهت بدم . از شش ماهگی تلاش کردم که بعد از غذا آب نخوری و خدا رو شکر این عادت رو هنوز حفظ کردی . تا حالا آب سرد بهت ندادم تا مزه ی خوب آب خنک خیلی زیر زبونت نره و بدون که آب سرد برای بدن اصلا خوب نیست . تعداد دفعات  که چیز سرخ کردنی درست می کنم خیلی کمه به طوری که شما شاید ماهی یک بار هم سیب زمینی سرخ کرده نمی خوری . سس سفید رو...
15 خرداد 1391

ماتیسا دوست جدید باران

ماتیسا اسم دختر خوشگلیه که کمی شبیه توئه و توی پارک با هم آشنا شدید . از قرار معلوم یک شب که شما  با بابا می ری پارک . اونم اونجا بوده و تو انگیزه ای می شی که اون هم از همه ی وسایل پارک بازی کنه . به پیشنهاد بابا با هم دوست می شید و حالا گاه گاه خانوادگی می ریم پارک . مامان ماتیسا بارداره و دوست داره از این طریق ماتیسا سرش بیشتر گرم بشه . ماتیسا دو ماه از شما بزرگتره و کمی هم قد بلند تر. قربونت برم که برای همه انگیزه ای!  می بوسمت زیبای بیدار من !
15 خرداد 1391

باران عاشق داستان کوچیکی هاش

باران قشنگ ! تو عاشق داستان کوچیکی هات هستی . شب ها وقتی مسواک می زنی و می ری رو تختت و ما چند بیت شعر از حافظ یا شاهنامه می خونیم , بهم می گی مامان داستان کوچیکی هامو برام بگو و من که این داستان رو مو به مو و واژه به واژه نه الان که همیشه همیشه حفظم هر شب برات یک صفحه شو می خونم و تو مست زیبایی بودن در گذشته می شی و مست مست می خوابی . بودن تو برای من یک شعره . یک شعر که هر چی می خونیش عمیق تر و عمیق تر می شه . تو شعر بودنم هستی پر از قافیه و ردیف .
15 خرداد 1391

کاری ساده, تحولی سترگ.

باران خانوم ! حدود دو هفته ای هست که با بابا صبح ها می ری پارک . تو شب ها زودتر می خوابی و صبح زود ساعت 7و 30 دقیقه پا می شی و بابا رو بیدار می کنی و می گی " بابا پاشو منو ببر پارک " . عجب بابایی داری می تونم قسم بخورم که توی صد هزار تا بابا یکی پیدا می شه که اینجوری برای بچه هاش وقت بذاره و احساس مسئولیت کنه و همه جوره در خدمتشون باشه . شما تو  و رایان رو می گم بچه های خیلی خیلی خوشبختی هستید که عاشق پدرتون هستید و او آنقدر بهتون محبت می کنه که شما هیچ وابستگی ای بهش ندارید و این یعنی یک رابطه ی سالم و زیبا . خلاصه داشتم می گفتم از وقتی می ری پارک یه باران دیگه شدی . حالت روحیت خیلی خوبه . سر به سر رایان نمی ذاری . برای خودت بازی می کن...
15 خرداد 1391

درخواست یه نی نی کوچولو!

باران مهربان ! هفته پیش رفتیم خونه ی رها و شما اونجا پسر خاله سه ماهه ی اونو دیدی . داریوش کوچولوی دوست داشتنی اونقدر به تو زیبا می خندید که انگار خیلی وقته تو رو می شناسه. چند شب پیش موقع خواب گفتی " مامان می شه یه نی نی کوچولو بیاریم. یه نی نی کوچولو که اصلا بزرگ نشه." باران خانوم شما از وقتی خیلی کوچیک بودی عاشق بچه بودی . توی فامیل  معروف بودی به بچه دوست . تا اینکه رایان درخواست تو رو اجابت کرد و اومد پیش آبجی مهربونش. خلاصه اینکه بهت گفتم " ما حالا چهارتاییم و تازه قانون طبیعت تغییره . برای همین همه چیز درحال رشده و هر بچه کوچولویی هم رشد می کنه." دوست دارم زیبای مامان!
8 خرداد 1391

رها یا نازگل

باران خانوم ! آره دیگه حالا سه سالته و واقعا برای خودت خانومی شدی . چند روز پیش با مامان رها , خاله مریم قرار گذاشتیم که امروز بریم خونشون. رها رو که یادت می یاد دوست دوران جنینیت.   ولی نمی دونم که چرا امروز از صبح توی فکر نازگل بودی. چند بار صحبت نازگل رو کردی تا اینکه بعد از مدت ها زنگ زدیم و تو با مامان نازگل صحبت کردی و فهمیدیم که نازگل حدود یک ماهی هست که مریضه و حالش خوب نی ست . سرما خوردگی خیلی ناجور. چند ساعتی گذشت و شما خوابت رو هم رفتی و پاشدیم رفتیم خونه ی رها. اون جا من گفتم " باران دلش برای رها خیلی تنگ شده بود و هی رها رها می کرد" تو هم که اصلا راضی نبودی بری خونه ی رها و هی می گفتی بریم خونه ی نازگل . همون موقع اومد...
4 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد