باران باران ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

شور بودنم

دلسوزی باران گلی

باران خانومم! عشقت به آدم ها مثل عشق بابات بی قید وشرطه . زیبا و ناکرانمند. حدود دو هفته پیش که می خواستم رایان رو از شیر بگیرم صبح پاشدم و گفتم آقا رایان دیگه از شیر خبری نیست . دیگه بزرگ شدی . شما اومدی و گفتی " مامان بهش شیر بده . رایان هنوز خیلی کوچیکه . نگاه کن نگاه کن ببین دستش به کابینت نمی رسه . مامان بهش بده." قربون اون حرف زدنت برم که به اندازه ی کهکشان پر معناست . برات توضیح دادم که درسته دستش به کابینت نمی رسه و هنوز از شما خیلی کوچیک تره ولی به کوچیکی داداش پارسا هم نیست و زمان شیر خوردنش تموم شده . شما به طور فعال شنیدی و خوب خوب گوش دادی . قربون دختر چیز فهمم برم من.
13 مرداد 1391

بازی بازی با همه چیز بازی!

باران خانوم ! یه بازی نفس گیر که شما بهش خیلی علاقه داری بازی با قیچی و پاستله. بازی به این صورت است که شما چند تا پاستل خوشگل و به عبارتی خوشرنگ رو انتخاب می کنی بعد قیچیت رو هم می یاری و یک صبح تا ظهر مشغول این هستی که این پاستل ها رو با قیچی ات خرد خرد خرد کنی . و به این ترتیب اتاقت و به دنبال اون لباس هات و با حضور رایان کل  خونه پر از هنر رنگ کاری تو می شه و من اصلا اصلا از این که کل خونه پر از رنگ می شه ناراحت نمی شم. خونه ی ما با اومدن تو همیشه همیشه رنگارنگه. دوست دارم رنگین کمون!
13 مرداد 1391

فکر جدید باران

باران گلی ! چند روز پیش نشسته بودی و برای خودت بازی می کردی . انگار حوصله ات سر رفته بود چون یک دفعه پا شدی و گفتی "مامان ! یک فکری . بیا بریم سرزمین عجایب. " من از تعجب مونده بودم به این قکر کردن قشنگ تو چه جوری جواب بدم . بغلت کردم محکم بوسیدمت و بوییدمت و بهت قول دادم سر فرصت می برمت . باران !من در انتظارم. در انتظار افکار ناب تو که سازنده ی لحظات باهم بودنمان شود. افکار روشنی که بارانی همواره در حال رشد می سازد و این گونه بودنی بر کشنده می آفریند. افکارت چشمه ای است که تا نهایت می جوشد و می جوشد و می جوشد.
13 مرداد 1391

خانه ی آبی آسمانی باران

باران : مامان شاید(باران به ای کاش می گه شاید) خونمون توی آسمون بود؟ مامان : چرا؟ باران : دوست دارم . مامان : چی شو دوست داری؟ باران : آسمون که آبیه دوست دارم.شاید خونمون ،اتاقم توی آسمون بود. باران گلی خانه ای خواهم ساخت در آسمان چشمانت . خانه ای به بزرگی تخیل ناب تو . خانه ای در طبقه ی چندین هزام افق نگاهت . خانه ای به آبی لحظات پرفروغت. باران! خانه ات همواره در آسمانه به یک دلیل ساده که تو بارانی .  
13 مرداد 1391

و خدا کلمه بود.

مطلب این عنوان رو یک دوست نوشته که تقدیم تو می کنم و از دوست کیهانی مان سپاس. در ابتدا کلمه بود کلمه با خدا بود کلمه خدا بود اهل زمین کجاست تا ببیند حکمت نغز مادری را که سخنان بی ادعایش در جایی که رسم و رسوم کودکی دارذ از طاقت اهل فلسفه نیز بیرون است سخنانش جز کودکان ندانند بین مسافران سیّاره ی خاک، آدم بزرگ هایی هستند که بازی های کودکی را از یاد بردند و در عوض خودِ زندگی را به بازی گرفتند برخی آدم بزرگ های این زمانه گویی هیچ گاه کودک نبوده اند وسخت می توان کودکی شان را در ذهن ترسیم کرد سخت است برایشان فهم زبان احوال سنگین کودکی که اینجا پیداست ترجمه باید کرد زندگی را گاه به زبان کودکی از "شتری تا شیری و از شیری تا کودکی" ی...
12 مرداد 1391

اتاق باران

باران خانوم اینم عکس اتاق شما توی این روزها : نصفه دیگه ی اتاق متعلق به رایانه که توی وبلاگ رایان عکسش رو می تونی ببینی. ...
6 مرداد 1391

کلاس نقاشی

باران خانوم شما از اوایل تیر ماه می ری کلاس نقاشی. عاشق کلاس نقاشی هستی  و حاضری هر روز بری کلاس . می گی مامان کلاس نقاشی بریم ولی مدرسه نریم . قربون دختر چیز فهم خودم . کلاس که نیست بیشتر بازی و سرگرمی و یک جور ارضاء حس کنجکاویه با توجه به فضای جدیدی که می تونی همه جوره کشفش کنی . خانوم تهرانی اولین معلم توست و جلسه ی اول که تونستی نقاطی رو به هم وصل کنی خیلی تشویقت کرد و گفت معمولا این جور مهارت ها مال بچه های چهار سال و نیم به بالاست . اینم فعالیت های اولین جلسه ی اولین کلاست: ...
6 مرداد 1391

باران در پارک پردیسان

باران رؤیایی! من که این پارک رو که به پارک بادبادک ها معروفه خیلی دوست داشتم کاش می تونستم شوق تو رو برای هوا کردن بادبادک به تصویر بکشم. ...
6 مرداد 1391

سماور باران

چند روز پیش که داشتی با بابا می رفتی خونه ی عمه لیلا توی راه توی خیابان بهارستان با بابا رفتید و این سماور خوشگل رو خریدید که رایان هم خیلی دوسش داره و خیلی باهاش بازی می کنه . ...
6 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد